داستانک :
نــایــب الــزیـــاره
(قسمت سوم)
***
... ساعاتی از وارد شدن قافله به کاروانسرا می گذشت، چهارپایان سبک از بارها و پس از خوردن علوفه، در جای مخصوص خود آرام گرفته بودند. جمعیت درون اتاقک میان پتوها، خود را چپانده بودند. هرچه زمان می گذشت، همهمه های میانشان رفته رفته، به زمزمه هایی و سرانجام به سکوتی غمبار مبدل می شد. تنها در گوشه ای از کاروانسرا، قافله سالار و چند تن از مردان از جمله، میرعلی و جوانک، گرد آتشی که برپا کرده بودند، جمع شده بودند. ابتدا سخن از مقدار مسافت باقی مانده تا بیابان عثمانی و از آنجا به سمت آذربایجان پیش آمد و اینکه جوانک گفته بود از آن قافله جا مانده و مجبور شده با قافله دیگری که دوماه بعد عازم حج بوده، خود را به حجاز برساند. در این وقت قافله سالار که دستش را بالای آتش نگه داشته بود، پرسید:
ــ ببخشید، حاجی میرعلی! چرا برادرتان ملامیرصادق با شما همسفر نشدند؟
میرعلی پس از مکث کوتاهی جواب داد:
ــ اگر خدا بخواهد سال آینده خواهد آمد، ایشان از مدتها قلب قول روضه و منبر داده بود، خب، امسال به همین دلیل نتوانست بیاید.
جوانک ژرف در چشمان میرعلی نگریست و پرسید:
ــ عجب، شما اسمتان حاجی میرعلی است. ببخشید، شما با آن مرحوم ملامیرصادق نسبتی دارید؟
میرعلی پاسخی نداده بود که قافله سالار پیشدستی کرد و گفت :
ــ در تبریز، یک ملامیرصادق روضه خوان داریم که ان هم مرحوم نیست بلکه زنده است و...
اما جوانک را دید که بانش را میان دندان گرفته و حاجی میرعی را که مفسش به تندی می زد؛ سکوت کرد و مات و مبهوت به شعله های آتش خیره شد. دیری نپایید که قطرات داغ اشکی که از قلب مچاله شده میرعلی جریان داشت، از منفذهای چشمانش به بیرون جهید و هق هق ناله اش به هوا برخاست.
***
از آن شب پر اندوه، دو شب دیگر می گذشت و امشب هم که رخت بر می بست، فردا پس از طلوع آفتاب، قافله بار دیگر بر سینه صاف و نرم صحرا خزیدن می گرفت. و در این مدت جز گریه و اندوه و سکوت ممتد آزاردهنده، چیزی از میرعلی دیده نشد. جوانک نیز پس از انکه فهمید، با سؤالی نابجا، به همین راحتی در عرض چند دقیقه اندوهناکترین خبر را به میرعلی داده، چنان شرمنده شده بود که روی نزدیک شدن به او را نداشت. اما میرعلی بیش از هر چیز به حال و احوال پس از مرگ برادرش می اندیشید، سپس ساعتی دیگر که جوانک از میدان کاروانسرا می گذشت، او را صدا زد و نزد خویش خواند، جوانک آرام روی خاک سرد کاروانسرا نشست، کنار میرعلی.
ــ شرمنده ام حاجی! من نمی دانستم امس شما چیست وگرنه اینقدر بی مقدمه و بدون فکر، آن سؤال را نمی کردم.
میرعلی دستی بر شانه جوانک زد و گفت :
ــ اگر تو این خبر را نمی دادی، من سرانجام پس از یک هفته خبردار می شدم.
ــ درست است، اما نمی خواستم من آن کسی باشم که شما را در عزا می نشاند.
میرعلی به جمعیتی که داشت زیر نور غم انگیز غروب خورشید بارهای سفر را بار دیگر و پس از چند روز استراحت جمع می کرد، نگاهی انداخت و ادامه داد :
ــ ما همه روزه، چون این مسافران، باید آماده سفری ناخواسته باشیم. دنیا کاروانسراست و هریک از ما حلقه هایی از زنجیره به هم پیوسته قافله ها.
ــ شما که اینطور فکر می کنید، پس چرا این اندازه از خبر رحلت ملامیرصادق، آشفته شدید؟
میرعلی آهی جانکاه بیرون داد و در حالی که بالاپوش را به خود می چسباند، گفت :
ــ من از آنکه اراده پرودگارم محقق شده، اندوهناک نیستم، آنچه فکرم را پریشان ساخته، واجب عمل نشده و دَینی است که می دانم گریبان برادرم را خواهد گرفت.
جئانک کنجکاوی کرد :
ــ واجب عمل نشده ؟!
ــ بله، او همیشه می گفت: می خواهم سرباز خوبی برای آقا باشم. همه فکر و ذهنش منبرهایش بود. ناخواسته، سفر حج را به تأخیر می انداخت. نمی دانم، شاید فکر مرگ را نمی کرد.
سپس خاموش ماند و به گلوله سرخ رنگ و گداخته ای که تمام تلاشش را می کرد تا دیرتر در زمین آب شود، نگریست و با خود اندیشید؛ خورشید هم از مرگ می گریزد، با آنکه می داند، فردا بار دیگر متولد خواهد شد.
... ادامه دارد!!!
تهیه شده در گروه اینترنتی انتظار یار